داستان از اونجا شروع مي شود که خرداد امسال بود که يک روز از خواب بلند شدم و به تمام مشکلاتي که بر سرمان ريخته شده بود فکر مي کردم. هر چه بيشتر به آن فکر مي کردم بيشتر به اين نتيجه مي رسيدم که مشکلات چقدر زياد و پيچيده و در هم تنيده شده اند.
اما در اين ميان داستان نکته اي بود که براي من بسيار جاي تعجب داشت. من حالم خوب بود و اصلا ناراحت نبودم!
براي خودم خيلي عجيب بود، با حبيب (دوست و شريکم) تماس گرفتم و همين مسئله رو با او در ميان گذاشتم. يادم نيست جزييات صحبت مان چه بود اما او هم به اندازه من تعجب کرده بود.
گذشت تا 3 ماه پيش در رويدادي شرکت کردم. آنجا بحث کشيده شد به خصوصياتي که بايد CEO يک مجموعه داشته باشد. مي گفت CEO يک مجموعه بايد از خصوصيات زير برخوردار باشد:
من اصلا به درست بودن تمام موارد بالا کاري ندارم (چون فرصت نکرده ام در موردش تحقيق و مطالعه کنم) اما در مورد آخر، بايد اقرار کنم من اين خصوصيت را دارم و تا قبل از اين رويداد اصلا به اين اندازه به آن دقت نکرده بودم. نمي دانم اسم درستش چيست؟ اما اخلاقي دارم که وقتي مشکلات و چالش ها بيشتر مي شود، وقتي که مي بينم همه درمانده و به حالت استيصال درآمده اند بيشتر حل ان مسئله برايم لذت بخش مي شود و تمايل حل من به آن افزايش پيدا مي کند.
در کسب و کار هم وقتي که مي بينم مشکلات خيلي زياد شده اند و رقبا سرعت گرفته اند، من جَري تر (نمي دانم لفظ دقيق و درستش چيست) مي شوم.
پس حرفي که به مشکلات، چالش ها، تعت و درگيري ها مي زنم اين هست: بده بياد
داستاني که اما و ولي داشته باشد
مي ,داشته ,بيشتر ,مشکلات ,يک ,وقتي ,داشته باشد ,به آن ,مي کردم ,هر چه ,فکر مي
درباره این سایت